داستان عاشقانه سسی و پنّو بلوچستان پاکستان

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

    امکانات وب

    داستان عاشقانه سسی و پنّو بلوچستان پاکستان

    اين داستان که طرفداران زيادي دارد در بين دو سرزمين‏ سند و بلوچستان که همسايه هستند رخ ميدهد و تمامي‏ داستان متعلق به شهر''''بهمبهور،،است و چون‏''''هـ،،در اغلب‏ زبانهاي پاکستان تلفظ نميگردد نام شهر مذکور را از اين‏ پس‏''''بمبور،،خواهيم نوشت.

    داستان عاشقانه سسی و پنّو بلوچستان پاکستان 

    در اين شهر پرمکنت برهمن پير ثروتمند کوري با زن‏ خود زندگي ميکرد.برهمن و زنش از همه لحاظ خوشحال‏ بودند ولي نداشتن فرزندي که بتواند ذريهء آنان را در روي‏ زمين پايدار بدارد سعادت آنها را ناکامل گذارده بود.

    پس از ساليان دراز و نذر و نيازهاي بسيار دعاي آنان‏ اجابت شد و دختري بر آنان زاييده گرديد.برهمن و زنش‏ بي‏اندازه شادمان شدند و کسان خود را براي جشن گرفتن‏ اين رويداد خجسته دعوت کردند.مطربان بنواختن‏ آهنگهاي شادماني مشغول بودند و طبق سنت هندوان هنودي‏ چند بر آشکار نمودن طالع و آيندهء کودک تازه بدنيا آمده‏ مشغول بودند.بناگه يکي از کشيشان فرياد برآورد ''''خداوندا،چه مصيبتي،،!

    مهمانان جوياي علت شدند ولي کشيش که در دنياي‏ خود فرو رفته بود از جواب خودداري کرد.تا پدر کودک از او علت را پرسيد.کشيش در اين موقع جواب‏ داد''''معذرت ميخواهم که آنچه را در آيندهء اين دختر مي‏بينم‏ بازگو کنم،ولي او با اينکه بدرجه‏اي از زيبائي خواهد رسيد که نقل زيبائيش همه‏جا را فرا گيرد،با مردي از ديانت ديگري ازدواج خواهد کرد،،.برهمن کور و مهمانانش در شگفتي و غم فرو رفتند و کشيش ادامه‏ داد''''بله،،سرنوشت همين است و افراد بشر را توانائي‏ بمخالفت با آن نيست،همه چون بازيچه‏اي در دست‏ خدايان قرار داريم،،.

    برهمن که هيچ از آيندهء کفرآميز فرزندش دلخوشي‏ نداشت دست از طرب کشيد و کسانش را گفت تا وي‏ را تنها بگذارند.اکنون ديگر از داشتن اين دختر بد طالع هيچ خوشحال نبود و تصميم گرفت هرچه زودتر شر او را از خانوادهء خود دور کند.پس از رفتن مهمانان‏ برهمن بر همسرش بانگ زد که بيش از اين نميتوان این کودک را در خانهء نگاهداشت و اينجا جاي او نيست. زن التماس‏آميزانه از شوي خواهش کرد تا از اين فکر بگذرد تا کودک را نزد خود پرورش دهند،ولي التماسهاي‏ مادر در برهمن پير اثري نکرد و بالاخره فکري بخاطر مرد کور رسيد،روي بزن نمود و گفت‏''''بهترست طفل‏ را در صندوق چوبين نهاده و برود اندوس افکنيم،،مادر بيچاره که نميتوانست در برابر شوهرش پايداري کند اين پيشنهاد را پذيرفت و پس از نهادن طفل در صندوق‏ چوبين او را در نيمه‏شب بآرامي برود سند افگندند و با پژمردگي به منزل مراجعت کردند.چون در آنوقت سال‏ آبهاي رود سند زياد نبود صندوق بآرامي در روي آبها روان شد ولي از ساحل دور نماند و روز بعد چندان از شهر دور نگرديده بود.در خارج از شهر گازراني چند سکوهائي‏ در کنار رودخانه براي شستن لباس بنا نهاده بودند.چنان‏ اتفاق افتاد که يکي از گازران را فرزندي نبود و او و زنش‏ در آرزوي داشتن فرزندي ميسوختند.آنروز صبح او زود به‏ کنارهء رود آمده بود و همانطور که در کنار رود متفکر نشسته بود،صندوقي را از دور بديد.نزديک شدن صندوق‏ افکار او را بدان منعطف نمود و تصميم گرفت که ببيند درون اين صندوق که بآرامي در روي رودخانه شناور است چيست.بس دانسو شنا نموده صندوق را بساحل‏ آورد،اکنون گازران ديگر نيز سر رسيده بودند و همه‏ کنجکاوانه منتظر بودند تا از محتويات درون صندوق سر در بياورند.کودک که از جنبش آرام امواج بخواب رفته‏ بود بيدار شد و بناي گريه گذاشت،همه آگاه شدند که‏ درون صندوق طفلي است و آنهم بيحد زيبا،گازر چند لحظه‏اي‏ بحالت تعجب ايستاد و بعدا روي به ياران خود نموده‏ گفت‏''''خدا را شکر که محتوي اين صندوق کودکي بدين‏ زيبائي ميباشد.من و همسرم سالها در انتظار فرزندي بوده‏ايم‏ ولي بدون نتيجه،فکر ميکنم بايد اين کودک را نجات‏ دهم و او را بفرزندي بپذيرم،،.گازران ديگر بر حس بشر دوستي و عاطفهء انساني دوست خود محمد آفرين خواندند و او را بدينکار تشويق کردند.پس محمد با شادماني بسيار دست از کار کشيد و عازم منزل گرديد.زنش از ديدن‏ کودک با شگفتي بسيار گفت‏''''چه کودک زيبائي، فرزند کيست؟،،مرد جواب داد''''او از اين پس بما تعلق خواهد داشت،تو سالها در انتظار فرزندي بوده‏اي،او را براي خود نگاهدار،،و پس تمامي داستان را به همسر خود گفت.آنها کودک را بخاطر زيبائي فوق العاده‏اش‏ سسي-يعني ماه-ناميدند و بچه در تحت سرپرستي پدر و مادر جديد خود بزرگ گرديد.وقتي به پانزده سالگي‏ رسيد چنان زيبائي خيره‏کننده‏اي داشت که هر قلبي را به تپش درميآورد و هر فکري را بتحسين واميداشت‏ و با آنکه در خانه محقر رختشوي بزرگ شده بود در کمال‏ و زيبائي دست‏کم از شاهزادگان نداشت.

    ديگر نام او بر سر زبانها افتاده بود،هرکجا نام از زيبائي ميرفت.اولين دفعه نام سسي بميان آورده ميشد و هر کجا جوانان گرد ميآمدند موضوعي شيرين‏تر از احوال‏ سسي را براي مباحثه نمييافتند.صدها ترانه در وصف‏ زيبائي سسي ماه بمبور سروده شد و کاروانيان در شبهاي‏ مهتابي در بيابانهاي دور افتاده اين ترانه بر ميخواندند و دل‏ خود بدينگونه شاد ميداشتند.

    مردم شهر براي اينکه نگاهي بصورت زيباي سسي‏ افکنده باشند خود از گوشه و کنار شهر لباسهايشان را براي محمد مياوردند و از اين لحاظ بزودي کار محمد بالا گرفت و مرد ثروتمندي گرديد.ولي با اينحال دست از حرفه‏ خود برنداشت و کارگران بسياري را براي شستن لباسهاي‏ که بدکانش آورده ميشد استخدام کرد.

    در ماوراي رود سند و در پس بيابانهاي سوزان سند سرزميني بنام کچ مکران وجود داشت.امير کچ را چهار فرزند بود که شاهزاده پنو از همه در نزد پدر عزيزتر بود،اين شاهزاده بسيار شجاع و زيبا،پرشور و مخاطره‏جو بود.روزي پنو در خانهء يکي از تجار شهر حضور داشت و تاجران در آن خانه گرد آمده بودند. تاجراني که از بمبور آمده بودند در وصف زيباي زنان‏ آن شهر گفتگو ميکردند.يکي از آنان پرسيد''''آيا دربارهء ماه بمبور شنيده‏اي؟،،

    ديگري جواب داد''''آه،،سسي را ميگويي.زيبائي او را حدي نباشد و هيچ زني بدان زيبائي مادر روزگار بوجود نياورده است.او چنان زيباست که دلهاي سخت شجاعان‏ را بتاب و تب مياندازد.اگر نگاهي از مرحمت بر گدائي‏ بيفکند آن گدا چنان احساس شادماني ميکند که گوئي‏ تمام ثروتهاي جهان را بدو بخشيده‏اند،،در اين ميان‏ شهزاده پنو که از اين همه داد سخن در وصف زيبائي‏ سسي بيتاب شده بود پرسيد''''اين ماه بمبور کيست که‏ آنقدر راجع باو صحبت ميکنيد؟،،

    ''''قربان،اين ماه دختر گازري از اهل بمبور است.داستانهاي زيادي راجع به گذشته دختر نقل ميکنند ولي هيچ‏کس را در اين امر که او زيباترين‏ وافسونگرترين زن اين نواحي ميباشد و هيچ زن ديگري‏ نميتواند با او در زيبائي و کمال مقابله کند،اختلافي‏ نيست،،.

    پنو از اين توصيفها بوجد آمد و قلب مخاطره‏جويش‏ مشتعل گرديد و نديده به سسي دل بست،از اين لحاظ زود مجمع تاجران را ترک گفت و به قصر خود بازگشت‏ در حاليکه درين اشتياق ميسوخت و فکر ميکرد چگونه‏ ميتوان بديدار اين ماه نائل گرديد.اين همه داد سخن‏ در وصف زيبائي سسي افکار او را پريشان کرده بود و هرچه‏ بيشتر بدان ميانديشيد،اشتياقش فزونتر ميگشت،و بالآخره‏ تصميم گرفت در لباس تاجري به شهر بمبور برود.پس از چندين هفته با کاروان خود به بمبور وارد شد و مردم‏ که هرگز تاجري بدين ثروت و مکنت نديده بودندهمه‏ راجع بوي صحبت ميکردند،مخصوصا درباره زيبائي و دليري‏ تاجر جوان که در اين عمر کم بدين سرمايه و مقام‏ رسيده است.تاجر تازه وارد بهترين کالاها را آورده‏ بود و آنها را با قيمت کاملا مناسبي ميفروخت،مشک و عنبري‏ که تاجر با خود آورده بود هرگز باين شهر آورده نشده‏ بود.

    وقتي گفتگوي تاجر به سسي که خيلي به مشک و عنبر و عطرهاي ديگر علاقه داشت رسيد تصميم گرفت از او ديدن کند و اشياء موردنظر خود را خريداري کند. در ميان اقوام محمد زن شوهردار جواني بود که هميشه‏ همراه سسي بود و مسئوليت سرپرستي سسي را بعهدهء داشت و محمد نيز بدين زن اعتماد کامل داشت،اين زن‏ ''''راکي،،نام داشت و بي‏اندازه او و سسي بهم نزديک‏ بودند و سسي تمام رازهاي خود را با وي در ميان ميگذاشت. پس راکي و سسي براي خريدن کالاهاي موردنياز نزد تاجر بيگانه رفتند.سسي براي اينکه شناخته نشود و جلب‏ توجه نمايد چهرهء خود را پوشانده بود.ولي وقتي به‏ بساط تاجر رسيد مجبور شد براي بهتر ديدن اجناس روپوشش را از چهره کنار زند.پنو چهرهء زيباي سسي را بديد و با يک نگاه ديوانهء وي شد و بخود گفت اگر اين مهپاره‏ سسي نباشد،پس بمبورا دو ماه باشد.پنو به سختي‏ توانست بر احساسات خود فائق آيد و بزودي فهميد که‏ سسي همين مشتري زيباي وي است چون دوستش باو گفت‏ ''''عجله کن سسي،هرچه ميخواهي بگير بگذار زودبه خانه‏ برگرديم،،.اما سسي که زيبائي مرد جوان خيره مانده‏ بود چندان متوجه گفتار دوستش نشد.گويي دستي‏ از غيب آندو را به همديگر بسته بود.پس از برگشت‏ بخانه سسي رنجور گرديد و نميتوانست فکر مرد جوان‏ را از خاطر خود براند.راکي که تجربه ديده بود و از خوب‏ و بد روزگار آگهي بيشتري داشت برغم دوست خود پي برد و سعي کرد وي را بصحبت بکشاند و از راز او خبردار گردد. سسي اول چيزي نميگفت سپس پس از تمناهاي دوستش با گريه به آغوش راکي پناه برد و بدينوجه رازش برملا گرديد.راکي که از غم دوستش آگاه شده بود او را دلداري بداد و قول داد بديدن تاجر جوان برود تا ببيند احساسات وي چيست.از اين لحاظ روز بعد راکي بديدن‏ تاجر جوان رفت و حال او را بدتر يافت.او ديگر علاقه‏اي به‏ تجارت نداشت و کالاهاي خود را برايگان بمردم ميداد.راکي‏ که حال را بدينمنوال بديد گفت‏''''آقاي محترم،،بدانيد که‏ دوست من نيز از ديدن شما بر همين روزگار افتاده،ولي‏ شما به تاجران نمي‏مانيد،از کجا ميآييد و که هستيد؟،،

    پنو نيز چون غمخواري يافت دريچهء اسرار خود را بروي راکي گشود.آنها براي مدتي صحبت کردند و راکي‏ که سخت تحت‏تاثير دلدادگي تاجر جوان قرار گرفته‏ بود قول داد از جانب پنو بخواستگاري سسي نزد محمد برود.شبانگاه که محمد از کار روزانه خود بمنزل‏ برگشت،راکي با زرنگي زياد موضوع را به سن و ازدواج سسي کشانيد.او گفت که‏''''سسي به سن‏ ازدواج رسيده است ولي بنظر ميرسد شما راجع بآن نميانديشيد، نقشهء شما دربارهء زندگي آيندهء سسي چيست؟،،

    محمد جواب داد''''ها،مگر خواستگاري پيدا کرده‏اي؟ ولي بدان من حاضر نيستم او بغير از ميان هم‏پيشگان‏ خودم ازدواج کند و در ميان آنان نيز شخص قابلي نميبينم،،.

    روز بعد راکي نزد پنو رفت و بوي گفت که فقط بشرطي‏ ميتواني با سسي ازدواج کني که خود را بعنوان رختشوئي‏ معرفي نمائي.پنو گفت‏''''من ميتوانم بخاطر سسي دست‏ بهر کاري بزنم،،پس پنو به جامه گازران درآمد و روز بعد راکي او را نزد پدر سسي برد و گفت‏''''اين همسري‏ است که تو براي دخترت ميخواهي،،.

    محمد از کمال و زيبائي پنو در تعجب شد و پرسيد

    ''''کار تو چيست پسرم؟،،

    پنو جواب داد''''من رختشوئي دست‏تنگي بيشتر نيستم که‏ براي بدست آوردن شغلي به بمبور آمده‏ام،،.

    محمد گفت‏''''بسيار خوب،ولي پيش از دادن دخترم‏ بتو بايد ببينم چگونه کار ميکني.اين لباسها را براي‏ شستن ببر و بعدا خواهم ديد که قابل ازدواج،با سسي‏ هستي يا نه،،!

    پنو يک سفره بزرگ لباس براي شستن برد ولي چون‏ هرگز هيچ چيز نشسته بود تا ظهر نتوانست مقدار زيادي‏ از لباسها را بشويد.وقتي راکي براي آوردن غذاي‏ پنو آمد تصميم گرفت او را در اين امر کمک کند و لباسها را نزد يکي از اقوام خود برده همه را شستند و خشکاندند و در زودترين وقت به خانه‏هاي صاحبان آن‏ رساندند.

    شب پنو بخانه محمد رفت و مرد گازر از او دربارهء چگونگي‏ کارش پرسيد.پونو جواب داد که همه لباسها را شسته‏ و بدست صاحبانش رسانيده است.ولي مرد رختشوي گفت‏ بايد صبر کنم و اگر هيچگونه شکايتي دريافت نکردم‏ آنوقت به کارداني تو پي خواهم برد ولي صاحبان لباسها هرگز شکايتي به گازر نبردند و گازر بازدواج سسي با پنو رضايت‏ داد.

    مراسم ازدواج آن دو دلداده بزودي برگذار گرديد و پنو پس از ازدواج با محبوبش خانه بزرگ و مرفهي خريداري‏ کرد و با دلبند خود بدان خانه رفت و زندگي پر از سعادت‏ آنان با يکديگر شروع شد.

    از طرف ديگر حکمران کچ که از آمدن پسرش بسيار دلتنگ گرديده بود قاصداني براي آوردن وي فرستاد اما هيچکدام از آن فرستادگان نتوانستند او را وادار به برگشت‏ نمايند و بدون پنو به کچ مکران برگشتند.

    حکمران کچ بسيار دلتنگ شد و سه پسر ديگرش چون‏ حال پدر بدانگونه ديدند قصد آوردن برادر کردند. بزودي به بمبور رسيدند و بخانهء پنو و سسي رفتند.

    پنو از ديدن برادران بسيار مشعوف شد و شادمانيها کرد و مهماني بزرگي برپا نمود تا آمدن برادرانش را جشن‏ بگيرد و سسي عزيزش را نيز بدانها معرفي کنند.برادران‏ بسيار تحت‏تاثير زيبائي خيره‏کننده سسي قرار گرفتند و او را ستودند.همه خوش بودند و پس ز صرف شام به‏ نوشيدن مشغول شدند.سسي برادران را تنها گذاشت‏ تا از وطن خود حرف بزنند و رنج دوري و فراق را بازگو کنند.پاسي ز نيمه‏شب گذشته بود و همگي را مستي‏ فراگرفته بود،در اين وقت يکي از برادران قمقمه‏اي از پر جبه خود برگرفت و در حاليکه ميگفت اين مشروب را مخصوصا از سرزمين عزيزمان کچ آورده‏ام،آنرا به‏ پنو داد.پنو از آن رنگ‏وبوي آشناي شراب شاد گشت‏ پس از آن بنوشيد و بيهوش نقش بر زمين شد.برادران‏ که به منظور خود رسيده بودند او را بدوش کشيده به‏ کاروانسراي خود رفتند و بر اشتران تندپا سوار گرديده‏ به گذشتن از بيابان همت گماردند.

    لحظاتي گذشت و سسي ديگر صداهاي شادمان آنها را نشنيد،به اطاقي که آنها را ترک گفته بود رفت‏ ولي اثري از آنان نيافت.پس حقيقت بر وي معلوم گرديد و دانست که برادران براي ربودن پونوي وي آمده بودند. از اين فکر ديوانه شد و آتش بر دلش افتاد،خروشي‏ جانگداز برآورد و از خانه خارج گرديد،پس از چندي‏ از دروازه‏اي که بسوي مکران باز ميشد بيرون رفت و نشانهاي پاي اشتران بديد.بدون اينکه بفهمد چه‏ ميکند شروع به دنبال کردن اثرهاي پا در بيابان نمود، بامداد ظاهر گشت و آفتاب سوزان شد.آنقدر دويده بود و پنو را با نام خوانده بود که پوست پايش دريده شده بود و رمق در تنش باقي نمانده بود،خارهاي بيابان پاهاي‏ لطيفش را آغشته بخون کرده بودند و زبان در دهانش‏ خشکيده بود،آفتاب سوزان نيز بر بدن چو برگ گل نازکش‏ تازيانه ميزد.آفتاب نيمه روز طاقت او را تاب کرده‏ بود و آهسته در آن آفتاب سوزان بجانب مکران ميخراميد. هيچ فکري جز محبوبش‏''پنو،در جان و دل او نبود.

    به نزديکهاي غروب او نيز گويا به غروب زندگي خود نزديک ميشد،در اين وقت کلبه‏هائي چند از دور بديد و بدان سو شتافت تا مگر شايد بتواند خبري از پونوي خود بدست آورد:اين کلبه‏ها به چوپاناني چند تعلق داشتند. سسي ضربه‏اي بدر اولين کلبه نواخت،مرد خشن و پر گرد و خاکي در پس در نمايان شد و پرسيد''''تو که هستي، ''''من سسي هستم و دنبال پنو ميگردم،آيا او را نديده‏اي،،.

    مرد اظهار بي‏اطلاعي کرد و سسي با دل پرغم از آنجا عزم دور شدن نمود ولي گويا پاهايش طاقت کشيدن‏ او را نداشتند،مرد چوپان از دور ناظرش بود و بر آن همه زيبائي حسرت ميخورد چه باوجود تحمل رنجهاي جانفرسا هنوز آن زيبائي و طراوت عالم‏افروز در سسي باقي‏مانده بود که هر سري را بطرف او بگرداند و هر دلي را به طپش‏ درآورد.مرد چوپان را خيالاتي شهواني در برگرفت‏ و به سسي بانگ زد که بايستد و به کلبهء چوپان برگردد. ولي سسي از لحن صداي چوپان به قصد ناپاک او پي‏ برد پس آهي از نهاد برآورده،با تمام قوا آهنگ فرار کرد ولي قوه و طاقي در او باقي نمانده بود،پس ناگه به زمين‏ افتاد و با آخرين اشعه زرد رنگ خورشيد روان از تنش‏ پرواز کرد.

    مرد چوپان چون حال بد انسان بديد بر عمل زشت خود آگه شد و بر جسد آن زيبا گريستن بنا نهاد.آخر الامر بر تپه‏اي که مشرف به بيابانهاي اطراف بود گوري بکند و سسي را بدان سپرد.

    از طرف ديگر پنو که هنوز اثر دوا در او باقي‏مانده‏ بود بخواب بود ولي در نيمه‏هاي روز بهوش آمد و از اطراف کار آگاه شد و از برادران پرسيد کجا هستند و سسي‏ کجاست؟آنها گفتند که ما نزد پدر خود ميرويم و سسي‏ بزودي در آنجا بتو ملحق خواهد شد.ولي پنو را دل‏ بتاب و غمي سوزان افتاد و آه از نهاد برآورد.سپس خود را از پشت اشتر بر زمين افکنده بسوي ديار محبوب رو نهاد. برادران سعي کردند او را مجبور بر برگشت نمايند ولي‏ پنو شمشير از نيام کشيد و گفت مگر جسد مرا به مکران‏ بريد،زنده بدانجا نخواهم آمد،برادران چون حال بدين گونه‏ ديدند و از طرف ديگر بروي حسد نيز مي‏بردند او را در بيابان سوزان ترک کردند،پونو حتي سعي نکرد اشتري‏ را نيز سوار شود تا بآساني مراجعت کند.چون ديوانگان‏ بهر طرف ميدويد و ميخروشيد و سسي را بنام صدا ميکرد، ولي تنها جوابش انعکاس صداي خودش در بيابان سوزان‏ بود.روز اول را تاب سختيهاي بيابان را بياورد ولي در شب‏ چنان خستگي بر وي غالب شد که نتوانست قدمي بر جلو نهد،پس از استراحت شبانه دگرباره روز دوم رو بر راه‏ نهاد و دست سرنوشت او را بجائي افکند که روز پيشش‏ سسي در آنجا بود.

    پنو از دور مردي را بديد که بر گوري خم شده و عبادت ميکند،چون پنو به گور نزديک شد مرد سر از تفکر برداشت و او را و خود را ناتمام گذاشت.مرد چوپان پرسيد''''آيا تو پنو هستي،،؟

    قلب پنو از اين آشنائي فروريخت و جواب مثبت داد. چوپان بدو تمام احوال سسي بگفت و پنو خاک غم بر سر بريخت.پس پنو خود را بر گور محبوب افگند و بي‏حرکت‏ بماند،سپس آخرين ناله از سينهء پرسوز برآورد و روحش‏ بسوي روح سسي بپرواز درآمد.

    اکنون مزار اين دو دلداده زيارتگاه مردمان سند و بلوچستان ميباشد و اين مزار در چندين فرسنگي شمال غربي‏ شهر کراچي قرار دارد.هرروز قافله‏هائي از دلدادگان‏ بدان مزار عشق روي مينهند مگر تا از آن حوالي که‏ گويا هنوز صداي سسي و پنو طنين‏انداز است الهام‏ بگيرند،چه پنو نيز بدست چوپان در کنار سسي بخاک‏ سپرده شد.


    جوانان صدیق زهی...
    ما را در سایت جوانان صدیق زهی دنبال می کنید

    برچسب : نویسنده : siddego بازدید : 211 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 21:55